شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد
استاد گفت : اگر مرغی را، پرورش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم!
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود
استاد گفت:
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را...
نظرات شما عزیزان:
متن خیلی خیلی با مفهوم و پند آموزی بود
ممنون که بهم سر زدید
شما هم موفق باشید
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
صاحب مغازه، كارت را به گوشهاي پرت كرد. كاغذهاي بسته را در سبد انداخت و بار ديگر، نگاهش به كارت افتاد. حيرتزده شد، نميدانست چرا آن را دور نينداخته است! ندايي دروني، او را از اين عمل، منع ميكرد.
فكر كرد شايد كسي به اينترتيب خواسته مطلبي را به او بفهماند. كارت را برداشت و در جيبش گذاشت. شب كه به خانه رفت، كارت را به همسرش داد و ماجرا را برايش تعريف كرد و در ادامه گفت: «در گيرودار مسألهها و مشكلهای پيچيده و فراواني كه داريم، فقط يك معجزه ميتواند نجاتمان دهد. بيا بهجاي حادثههای ناگوار، منتظر يك معجزه باشيم.» روزهاي بعد، همسرش مرتب تكرار ميكرد:
«خوب است منتظر يك معجزه باشيم، به هرحال از اين انتظار، ضرري به ما نميرسد.» آنان به اميد اينكه معجزهاي به دادشان برسد، دست بهكار حل مشكلترين مسألههای زندگي شدند و كمكم باورشان شد كه همهی گرفتاريها را ميتوانند برطرف كنند.
در حقيقت، معجزه به وقوع پيوسته بود. آهسته و آرام پيش ميرفتند و مانعها يكي بعد از ديگري از سرراهشان برداشته ميشد. آنان اميدوارتر و خوشبينتر ميشدند و اين روحيه، نيرويشان را در مبارزه با مشکلها بیشتر ميكرد.
روزي مغازهدار به همسرش گفت: «نميدانم آن كارت را چه كسي فرستاد.» همسرش به او جواب داد: «من ميدانم، خداوند!»